پنجشنبه نهم فروردین ماه

کتاب شهیدان پورزند چاپ شد

شهیدان «ایرج»، «سیروس» و «شاهین» پورزند که هر سه کشتی گیر بودند در بمباران هوایی ارتش بعثی عراق در بیست و چهارم اسفند ماه سال 1365 به شهادت رسیدند. این کتاب شامل 20 روایت کوتاه با عناوین «اولین باشگاه»، «چهارمین کشتی گیر»، و «جنگ شهرها» است.

شهیدان «ایرج»، «سیروس» و «شاهین» پورزند که هر سه کشتی گیر بودند در بمباران هوایی ارتش بعثی عراق در بیست و چهارم اسفند ماه سال 1365 به شهادت رسیدند. این کتاب شامل 20 روایت کوتاه با عناوین «اولین باشگاه»، «چهارمین کشتی گیر»، و «جنگ شهرها» است.

برشی از آخرین داستان کتاب با عنوان «جنگ شهرها» که لحظه شهادت این سه برادر ورزشکار را روایت می کند را می خوانیم:
«... یکدفعه رادیو برنامه اش را قطع کرد تا اخطار بدهد.
- توجه توجه... علامتی را که می شنوید ...
ناگهان زمین و زمان لرزید. همه جا پر از دود و آتش شد. تورج محکم به زمین کوبیده شد. سرش گیج رفت و به نظرش رسید که دریایی از آتش و دود اطرافش برپا شده است. تا چند لحظه گیج و منگ روی زمین افتاده بود. نمی دانست چی شده است...
بابا دوید طرف اتاق. در میان سنگ و گچی که بر کف خانه ریخته بود ایرج را دید. ایرج هنوز داشت ناله می کرد. کنارش زانو زد. سرش را بغل گرفت و گفت: «ایرج جان، بابا چشم هایت را باز کن.»
بابا منتظر بود که ایرج چشم هایش را باز کند. انگار ندیده بود که چه بلایی سر پسرش آمده است.
- ایرج به زحمت چشم هایش را باز کرد. بابا خوشحال شد. خاکی را که روی پیشانی او ریخته بود پاک کرد و گفت: «ایرج جان! منم بابا.» ایرج به زحمت دهانش را باز کرد و با لرزشی که در صدای ضعیفش بود گفت: «بابا.»
بابا همان طور اشک می ریخت، گفت: «جانِ بابا» اما ایرج جواب بابا را نداد. چشم هایش را بست و برای همیشه خاموش شد. مادر که تازه رسیده بود کنار بابا، فریاد زد و هیکل غرق خون ایرج را در بغل گرفت. فریاد زد. ایرج ایرج کرد. صورتش را بوسید و التماس می کرد که او جوابش را بدهد. چشم هایش را باز کند و چیزی بگوید، اما ایرج هیچ نگفت. مادر بلند شد و دوید طرف شاهین و سیروس که بابا چند لحظه پیش سراغ شان رفته بود و آن ها را در آغوش گرفته و ضجه زده بود. هربار که مادر یکی از آن ها را در بغل می گرفت بخشی از لباسش خونی می شد.
تورج حالا به خودش آمده بود. تازه فهمیده بود که پای خودش هم زخمی شده است، اما مهم نبود. حالا که متوجه شده بوده دچار چه مصیبتی شده اند، سعی می کرد بابا و مامان را از برادرها جدا کند. اکنون صدای آمبولانس ها و فریادهای مردمی که سعی می کردند خودشان را به آن ها برسانند بلند بود. هربار سراغ یکی از آنها می رفت. گاه خواهش می کرد و گاه فریاد می کشید که دست بردارند و از کنار جنازه ها دور شوند.
سرانجام، وقتی موفق به این کار شد که دیگر بابا و مامان جانی نداشتند و تقریبا بی هوش بودند. آن وقت هر دو را به گوشه ای کشاند و گذاشت اولین کسانی که می توانند، بالا بیایند و آن دو را بیرون ببرند. آن وقت او ماند و خانه ای که خراب شده بود. برادرهایی که دیگر نبودند و خانواده خوشبختی که اکنون از هم پاشیده شده بود و این سوال که جرم آنها چه بود؟»

گفتنی است کتاب «باشگاه خانگی» نوشته « جعفر توزنده جانی» است.