چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ماه
فلاش بک برای مرد خوش اخلاق و مهربون والیبال

داستانی به وسعت شب تولد یک قهرمان ....نه یک پهلوان

پاییز ؛ فصل خزان است. پاییز ؛ پادشاه رنگ‌هاست. پاییز ؛ ماه هنرمندان است پاییز ؛ موسیقی رنگهای خداست پاییز ؛ را باید از آسمان آبی دید و ترسیم کرد!

پاییز ، برای ما ، همیشه آغاز والیبال است.فصل نوشتن والیبال!

فصل پاییز ، برای من خاطراتی از تولد قهرمانان دارد!

فصل پاییز ، مولود یکی دوست داشتنی ترین والیبالیست های ایران زمین است.

داستان نویسندگانی اندک در روزگار دورتر از امروز با قلم به دستانی اندک با خاطرات فراوان از دیروز.....

پسری که در روزگار جوانی که در تیم پاس تهران  بازی می کرد، لحن و کلامش بسیار متفاوت از دیگران بود.والیبالیست های ناب دهه پنجاه و شصت وحتی ده هفتاد آنقدر مهربان ، خونگرم ، دلنشین و با صفا بودند که محبت را می توانستی به کالبد بریزی و روح خسته از نوشتن را جلا بدهیم.

قلم ما وقتی مهربان مردانی را در تالارهای پرشور والیبال می دید ، برای پنج ساعت تماشا کردن بازیشان مرا دچار فراموشی می کرد که چگونه با پای خسته از تهران به سوی دیار ری بروم و یا از تهران به آمل برویم!

پروازهای بلند ، دستان پرتوان ، چشمانی گیرا ، کلامی دلنشین ، افتخارات ارزشمند، از همه مهمتر، قدر شناسی نسلی که حرمت نان و نمک و و حرمت نگارش یک خط را بیشتر از پول پاسدار بود!

پول در آن دوران هرچند مطاعی کمیاب بود ، ولی بودن بازیکنانی که مزه شیرین اسکناس های تا نشده والیبال ، مست و دیوانه شان نکرده بود!

پول در نظر آنان انقدر بی ارزش بود که اخلاق را تاراج نکند! همه مردان گذشته ما همه در تار و پود ، دار قالی زندگی ، نقشی را جاودانه و خوش رنگ می بافتند و ما در قلم خودمان  آنقدر ناتوانی احساس می کردیم  که از پاسی شب تا بامدادان هرچه برایشان توصیف و صفت های زیبا به تصویر می کشیدیم باز احساسمان  این بود که باز حق پویندگان شاهنامه والیبال ایران زمین را ادا نکرده ایم!

رستم ؛ اگر برای فردوسی ، سهراب ؛ اگر برای حکیم گرانمایه طوس و منوچهر ، فریدون ، ایرج ، سام ، زال ،بیژن ، گیو ، اسفندیار و اگر برای کتاب کهن پارسی ایرانیان ، مایه افتخار است برای ما مردان والیبال هم چنین حکایتی داردو ما سیاوشانی در والیبال دیدیم که داستانسرایی بهتر از ما می خواست تا برایشان ادیبانه بنویسد و مودبانه بگوید که پسران خوب « والیبالنامه» ما ؛ دست مریزاد

آفرین بر شما ! که تماشاگران را سرمست و پرنشاط به خانه می فرستادید! شادی یک ملت همیشه  آرزوی ماست!

آری ؛  شما در دوران خودتان ، چنین موسیقایی را با توپ سپید ، در میکده عاشقانه والیبال ترسیم کردید!

آن روزگار همه در پاییز والیبال ، با یکرنگی ، همه یک رنگ بودند!

تماشاگر ، داور ، مربی ، بازیکن و حتی قلم به دستانش برایشان پول ، چرک دست بود.

بسیاری از تماشاگران بودند که حقوقی اندک می گرفتند و باور کنید که شب پس از پایان مسابقه ، پول برای برگشتن به خانه نداشتند!

مردان والیبال روزگار گذشته ، برای این تماشاگر عاشقانه و مستانه بازی می کرد وحتی با چشم خودمان  دیدیم  که بازیکنان ملی پوش دیروز با ماشین نه چندان قیمتی خود « تماشاگر ندار »والیبال را به خانه و کاشانه اش می رساند!

یکی ازاین ستارگان دیروز که در مقابل تالار مهران ( شهید افراسیابی امروزی ) به تماشاگران احترام ویژه و در حد احترام به پدرش می گذاشت ، «بهنام» ما بود که بیرون از تالار مسابقه هم جلوه بود و جلوه گری می کرد! وقتی مرا مقابل خود در بیرون تالار والیبال  دید لبخندی که همیشه بر لب داشت گفت: « عمو ترابی! توی تالار مسابقه اینان مرا تشویق و بردوش می کشند ، بیرون تالار من باید آنان را بردوش بکشیم تا دراین دقایق پایانی شب ، یک شب شیرین با خاطرات والیبال با زندگی یک شب بیاد ماندنی زندگی من پیوند بخورد! » هرکس دارد هوس عشق ، بسم الله !

 

بهنام جلوه ؛ در همین ماه آبان ماه پاییزی به دنیا آمد. او در شب تولدش ، زیباترین ، پرامتیازترین ، تاثیر گذار ترین  بازی عمر خود را برای پاس تهران انجام داد که شنبه وقتی مجله کیهان ورزشی چاپ شد،  برایش نوشتیم :« زیباترین بازی ؛ در شب تولد یک بهنام قهرمان! » تولدت مبارک باد بهنام!

برای ما که  همه چارچوب والیبال را با حماسه سازان شاهنامه ترسیم می کنیم ،کار بزرگ بهنام جلوه در مقابل تماشاگری که پول برگشت به خانه نداشت تاپس از بازی  آن شب ، به خانه برود ، برایم از دفاع ، اسپک ، پروازهای سرعتی و پرشهای بلند پشت خط ( آن روزگار بهنام یکی از استثناهای والیبال بود که پشت خط هم می زد) مهمتر بود.جالب تراینکه تماشاگری که سوار ماشین بهنام بود تا اورا برساند ، تماشاگر دو آتشه تیم مقابل بود!

آری ؛  فرزند خوب خانواده فهیم و والیبالی جلوه چنین پسری داشت که در روزگار خود با برادران نازنین اش شاهرخ  ، فرشید جلوه گری می کردند.

فردای  آن یادماندنی ، چهارشنبه بود ، آن مرد تماشاگر مرا دید گفت: « بهنام جلوه ، نه تنها مرا به خانه ام درشرق تهران رساند، دست در جیب ، پولی تقدیم من کرد که هرگز توان گفتن آن را ندارم

من در حالیکه چشمانم گریان بود به داخل تالار شهید افراسیابی رفتم و نمی دانستم از والیبال بنویسم یا تمام صفحات خودم را بنویسم؛ « بهنام ، بهنام ، بهنام ، بهنام جلوه....زنده باد بهنام جلوه...

آری ؛  داستان والیبال ما ! پر از بچه های ریشه دار سرزمین ماست که سر سفره پدر و مادرشان بزرگ شده اند که حریم عشق و محبت  را می فهمند! و داستان بازی والیبالشان، داستان لوطی گری و صفایشان را  نویسنده ای باید به نگارش در آورد که قلمش بسیار ، بسیار تواناتر از ما باشد و قلم ما ناتوان و عاجز است!

کاش ، شماره ای از آن مرد را داشتم، همان مرد تماشاگر تیم رقیب !

کاش ؛ می شد پیدایش کردتا به حق این شب عزیز پاییزی ،به همراه او برای «بهنام» دعا کنیم تا زندگی او دوباره شکوفه بزند به رنگ شکوفه های بهار ، به رنگ شکوفه های بادوم و شکوفه های سیب! که بهنام این شکوفه ها را خیلی دوست دارد!

آری ؛ ای مرد گمشده داستان من ! ای مرد ، به حرمت آن شب بیاد ماندنی ، برایش دعا کن ..‌‌.

ای یزدان پاک !

به حرمت این طبیعت‌ متعادلت ، زندگی بهنام  را با شکوفه پیوند بزن ! ( آمین)

ساعت یک و نیم بامداد ۱۹ آذر ماه ۱۴۰۲

نویسنده:سیف الله ترابی